لبخند بزن بابا.. مگر نرفتی از رقیه مواظبت کنی!

لبخند بزن بابا.. مگر نرفتی از رقیه مواظبت کنی!

حالا در دستان کوچک دخترک ۸ ساله‌ات راحت می‌توانی بنشینی بابایی! و حسابی با هم گل بگویید و گل بشنوید.
میدانی چرا؟! چون درد آدم را زود بزرگ می‌کند، حتی اگر کودک باشی. هاله‌های رنج هم که هر روز به دلت بخورد آنقدر قد می‌کشی، آنقدر قلبت وسیع می‌شود که بعد این سالها نبودنت؛  حالا  ببین دخترت برایت چگونه سنگ تمام می‌گذارد.
باز دور تابوتت با گیسوان دلبرانه‌اش، دلت را حسابی می‌لرزاند اما ایمانت را نه!
باز عشوه می‌ریزد. اشک هم شاید دیدگانش را غرق حیرت کند، اما من می‌گویم حالا فاطمه حلما، حال و روزش بیشتر از هر زمانی دیگر خوب است.
نه اینکه تازه آمده باشی! نه!
قصه چیز دیگری ست!
دخترت قد و قامت کشیده است.
فهمیده شده است.
و تو حسابی ذوق داری.
 تماشا کن دخترکت را چگونه در فراق چهره ی ماه تو، همیشه می‌گفت: بابا رضا! چقدر کنار مایی!
مگر نرفته بودی از دختر حسین(ع)مواظبت کنی تا دیگر نترسد!.
بابا رضا!
فاطمه حلمایت! محمد طاهایت!
 عطر استخوان‌های 
خسته‌ات را حسابی نفس می‌کشند.
بابایی! چشمان مشکی تو بر صورتت هنوز نشسته است.
راستی چقدر داری نگاهم می‌کنی؟!
لبخند بزن بابا!
فاطمه‌ی تو آرام است.

اخبار مرتبط

محدودیت های نامعقول سفر اربعین برداشته شود

راه اندازی پویش «نسل به نسل در پناه حسینیم» در مازندران

نماینده ولی فقیه در استان مازندران: باطن ملت ایران عاشورایی و امام حسینی است

0 نظر

ارسال نظر

capcha